
داستان زندگی فلورانس نایتینگل ملقب به بانوی چراغ به دست که به افراد زیادی در جنگ کمک می کرد
سال ها پیش، دختر کوچولویی به دنیا آمد. پدر و مادرش که از به دنیا آمدن او خیلی خوشحال شده بودند، جشنی برپا کردند و نام دختر کوچکشان را فلورانس گذاشتند.

فلورانس کوچولو در کنار پدر و مادرش زندگی خوبی داشت. او بزرگ و بزرگ تر می شد. خواهر کوچکش با او بازی می کرد و او را می خنداند. فلورانس کم کم خواندن و نوشتن یاد گرفت. او بیشتر اوقات کتاب می خواند . فلورانس از اینکه خانواده مهرباتی داشت خوشحال بود.
خلاصه داستان هایدی |
خلاصه داستان بینوایان |
فلورانس با اینکه کوچک بود، اما قلب مهربانی داشت. او با همه بچه های همسن و سالش فرق داشت. فلورانس ساعت ها می نشست و و کتاب های پدرش را می خواند. با حیوان های کوچک بازی می کرد ، برای پرنده ها دانه می ریخت، گاهی هم با عروسک هایش بازی می کرد. بعضی وقت ها فکر می کرد که یکی از عروسک ها بیمار است . آن وقت بود که عروسک را در دامنش می گذاشت و از او پرستاری می کرد. گاهی هم دست یا پای عروسک را با پارچه تمیزی می بست تا زخمش خوب شود.

روزی از روزها فلورانس به کلیسا رفت تا دعا بخواند. وقتی دعا خواندن او تمام شد، همراه پدر روحانی به طرف خانه حرکت کرد. در بین راه به پسرک چوپانی رسیدند که ار ناراحتی گریه می کرد. فلورانس علت گریه پسرک را پرسید. پسرک چوپان حواب داد : پای سگ گله ام شکسته است.
فلورانس فورا دست به کار شد، با چند تکه تخته و مقداری پارچه پای سگ گله را بست. چند روز بعد پای سگ گله کاملا خوب شد و دوباره همراه گله به کوه و دشت رفت.
چند روز بعد فلورانس به یک یتیم خانه رفت. یتیم خانه جایی بود که از بچه های بی سرپرست نگهداری می کردند. فلورانس مردی را دید که برای بچه ها نان و کیک آورده بود. بچه های گرسنه دور مرد جمع شده و با خوشحالی از او نان می گرفتند و می خوردند. فلورانس از دیدن آن صحنه درس بزرگی گرفت . او آرزو کرد که ای کاش او هم بتواند به مردم کمک کند . او مدت ها به فکر مردم فقیر و بیچاره بود و عاقبت هم تصمیم گرفت که در زندگی، تا جایی که می تواند به همه کمک کند.
دانلود کتاب دخترک کبریت فروش |
داستان شنل قرمزی |
روزی فلورانس از کنار مزرعه ای می گذشت. مزرعه خشک بود و محصولی نداشت. مرد کشاورز به پرچین های مزرعه تکیه داده و گریه می کرد. مادر پیرش کنار او استاده بود. فلورانس از دیدن پیرزن و مرد کشاورز، خیلی ناراحت شد و به آنها گفت : می توانم به شما کمک کنم؟
مرد کشاورز گفت: همسرم بیمار است و من کسی را ندارم که از او پزستاری کند.
فلورانس گفت : من حاضرم به خانه شما بیایم و از همسر شما پرستاری کنم.
روز بعد فلورانس به خانه مرد کشاورز رفت. زن را روی تخت خواباند، برایش غذای مناسبی پخت و به او دارو داد و در کارهای خانه به مرد کمک کرد.
دختر کوچک آنها هم به فلورانس کمک می کرد. فلورانس چند روز در خانه مرد کشاورز ماند و از آن زن پرستاری کرد تا حال او کاملا خوب شد و از رختخواب بیرون آمد. فلورانس خوشحال بود که به کسی کمک کرده است.
کم کم علاقه فلورانس به کار پرستاری آنقدر زیاد شد که تصمیم گرفت به کشور دیگری برود و در بیمارستانی کار کند تا کار پرستاری را یاد بگیرد . او از پدرش اجازه گرفت و به سفر رفت و در بیمارستانی مشغول به کار شد. در آن روزگار، مردم شغل پرستاری را دوست نداشتند و فقط عده کمی از زنها حاضر بودند که به عنوان پرستار کار کنند. اما فلورانس تصمیم گرفته بود که در آینده پرستار شود و به بیمارها کمک کند. او شب و روز از بیمارها پرستاری می کرد.
فلورانس با همه پرستارهای دیگر فرق داشت. او نه تنها از بیمارها پرستاری می کرد و به آنها دارو و غذا می داد، بلکه مثل یک مادر مهربان به آنها محبت می کرد. او ساعت ها کنار آنها می نشست و به حرف های آنها گوش می کرد. درد دل های آنها را می شنید و اگر کمکی از دستش بر می آمد، انجام می داد. اگر بیمار پسر بچه یا دختر بچه ای بود، فلورانس با آنها بازی می کرد تا حوصله شان سر نرود و ذلتنگی نکتتد.
در سال 1854، یعنی نزدیک به صد و پنجاه سال پیش ، اتفاقی افتاد که سرنوشت فلورانس را عوض کرد.
در آن زمان فلورانس سی و چهار ساله بود که بین چند کشور جنگ سختی در گرفت. سربازانی که در جنگ زخمی می شدند، در همان میدان جنگ می ماندند و می مردند، زیرا کسی نبود که به این زخمی ها کمک کند و از آنها پرستاری نماید.
فلورانس با چند زن دیگر صحبت کرد و آنها را راضی کرد که همراه او به جبهه بروند و از سربازان زخمی پرستاری کنند.
تعداد زخمی ها آنقدر زیاد بود که فلورانس خواب و استراحت نداشت. او روزها همراه بقیه پرستارها از زخمی ها پرستاری می کرد و شب ها که پرستارها می خوابیدند، او بیدار می ماند. فانوسی بر می داشت و شب تا صبح به یک یک زخمی ها سر می زد و حال انها را می پرسید.
داستان زندگی فلورانس نایتینگل
سربازهای زخمی، همه از دیدن فلورانس خوشحال می شدند. آنها وقتی از دور نور فانوس او را می دیدند. آهسته به یکدیگر می گفتند : بانوی چراغ به دست آمد.
جنگ تمام شد. ولی فلورانس همچنان شغل پرستاری را ادامه می داد. حالا دیگر او پیر شده بود، ولی باز هم از بیمارها پرستاری می کرد، کارهای فلورانس باعث شده بود که دیگر، مردم از شغل پرستاری بدشان نیاید. در آن روزها زن ها و دخترهای زیادی همراه فلورانس در بیمارستان ها پرستار بودند.
حالا دیگر بیشتر مردم دنیا فلورانس را می شناختند و به او احترام می گذاشتند. هر روز از گوشه و کنار دنیا، نامه ای به دست فلورانس می رسید. نامه ای از سربازانی که روزگاری زخمی شده بودند و فلورانس از آنها پرستاری کرده و جانشان را نجات داده بود. آنها در نامه شان ار فلورانس تشکر می کردند.
