داستان کودکانه ماه اگه خوابش ببره
داستان کودکانه ماه قصه ای برای کودکان
سارا کوچولو در یک خانه قشنگ زندگی می کرد. سارا دختر مهربان و خوبی بود. هیچ وقت کسی را اذیت نمی کرد. عاشق بازی بود. همیشه هم سر وقت غذا می خورد و به موقع هم می خوابید
آن روز صبح که از خواب بیدار شد. بعد از اینکه دست و صورتش را شست و با حوله ی مخصوص خودش را خشک کرد. با لبخند به پدر و مادرش سلام کرد. پدر و مادر جواب سلامش را دادند و صبح بخیر گفتند . نشست سر سفره ی صبحانه و پرسید بابا صبح یعنی چه؟
پدر گفت : صبح یعنی وقتی که خورشید خانم می آد توی آسمون و یه روز جدید شروع میشه . یعنی هر کسی مشغول کار خودش میشه
سارا با خوشحالی نان و پنیر و گردو را که خیلی دوست داشت، خورد
بعد بلند شد و رفت به اتاقش تا با خانوم گلی بازی کند. خانوم گلی اسم عروسکی بود که بابا برای تولدش خریده بود . سارا حسابی دوستش داشت و بازی های زیادی با خانوم گلی می کرد. کنار خانوم گلی نشست و گفت خب خانوم گلی امروز چی بازی کنیم.
خودش جواب خودش را داد : آهان تو میشی مریض و منم خانوم دکتر. صبح زود میای پیش من.
خب حالا عزیزم بگو چی شده؟ چرا ناراحتی؟
سرت درد می کنه؟ خوب نخوابیدی؟ باید شبها زود بخوابی تا خواب های رنگی ببینی. حالا هم باید داروها را بخوری تا خوب خوب بشی.
سارا کوچولو همین طور با خانوم گلی بازی می کرد که مادرش برای نهار صدایش زد و سارا، سارا جان بیا وقت نهاره
سارا از مادرش پرسید : مامان جون ظهر شده یعنی چی؟
مادر با لبخند گفت یعنی نصف روز گذشته . خورشید خانوم اومده وسط آسمون و گرما و نور خودشو برامون هدیه آورده .
سارا سرش را بالا آورد و از پنجره به آسمان نگاه کرد . می خواست ببیند وقت ظهر و ناهار خورشید خانوم چه شکلی است. سارا دید که آسمان روشن است و خورشید خانوم وسط آسمان می درخشد.
سارا فکری کرد و گفت : پس کی شب میشه
مادر لپ سارا رو کشید و گفت : وقتی که خورشید خانوم بره پشت ابرها و آقا ماهه به جاش بیاد تو آسمون شب میشه و وقت شام. یعدش هم وقت خواب و استراحته دختر عزیزم. حالا برو دستهاتو بشور و بیا تا ناهارتو بیارم. سارا نهارش را که خورد نشست پای تلویزیون و برنامه ی کودک نگاه کرد تا وقتی که پدرش از سرکار آمد.
هر سه رفتند پارک نزدیک خانشان تا کمی بازی کنند. کم کم هوا تاریک و تاریک تر می شد. خورشید خانوم هم رفته بود پشت ابرها پنهان شده بود و داشت استراحت می کرد. پدر گفت : سارا جان دیگه شب شده . باید بریم خونه
داستان کودکانه ماه
سارا قبول کرد . به آسمان نگاه کرد و گفت فهمیدم الان وقت شامه .
پدر دستی روی سرش کشید و گفت : ای شکمو معلومه که شکمت به صدا در اومده و حسابی گرسنه ای.
سارا خندید معلومه گرسنه ام.
سارا فکری کرد و گفت : بابا جون پس ماه کجاست ؟ کی می آد توی آسمون
پدر به آسمان اشاره کرد گفت : ببین دختر گلم، اوناهاش . اونم آقا ماهه . ببین چقدر قشنگه . اون ها هم که دارن چشمک می زنن ستاره ها هستن.
سارا با خوشحال و خنده به خانه رفت و شامش را خورد . دندان هایش را مسواک زد و بعد از گفتن شب بخیر، رفت که بخوابد
وقتی خوابش برد، یک خواب عحیب و غریب دید. سارا خواب دید که صبح است و خورشید آمده توی آسمان . همه هم از خواب بیدار شده اند و دارند می روند سرکارهایشان. بچه ها می روند مدرسه . پدرها و مادرها به شرکت و اداره. دکترها و پرستارها به بیمارستان و رفتگرهای زحمتکش هم خیابان ها را جارو می زنند. هر کسی دنبال کار خودش بود.
بعد از چند ساعت وقت نهار شد و همه نهار خوردند. حتی بعد از ظهر شد. اما هر چه که عقربه های ساعت مثل همیشه جلو می رفتند. هوا هنوز روشن بود و انگار نمی خواست تاریک شود. ساعت روی دیوار ده شب را نشان می داد ، اما هوا هنوز تاریک نشده بود و مثل روز روشن بود. همه ی مردم خمیازه می کشیدند و خوابشان می آمد. اما خورشید خانوم هنوز نرفته بود پشت ابرها تا استراحت کند. آقا ماهه هم هنوز نیامده بود توی آسمان.
داستان کودکانه ماه
تا اینکه یکی از ستاره ها متوجه شد آقا ماهه خوابش برده برای همین است که نمی آید توی آسمان. ستاره کوچولو رفت و آقا ماهه را بیدار کرد . آقا ماهه بیدار شو. همه خسته شدن . خوابشون می آد . پاشو پاشو برو توی آسمون . تا هوا تاریک بشه و همه بخوابن و استراحت کنن. آقا ماهه از خواب پرید. دور و برش را نگاه کرد و دید که ای دادوبیداد ، خورشید خانم هنوز نرفته پشت ابرها و پشت سر هم خمیازه می کشد. زود زود چشمهایش را مالید و رفت توی آسمان. خورشید خانوم هم کوله بار نور و گرمایش را جمع کرد، رفت آن پشت پشت ها پنهان شد و خیلی زود خوابش برد. آقا ماهه خندید و به خودش قول داد که دیگر هیچ وقت خواب نماند و همه کارها و برنامه های مردم را به هم نریزد. ستاره های دور و نزدیک، کوچک و بزرگ، دور و بر آقا ماهه می چرخیدند و چشمک می زدند . همه ی مردم کم کم خوابشان برد
همین جا بود که سارا از خواب پرید. همانطور که گلی خانوم را بغل می کرد. با خودش فکر کرد اگه یه روزی ماه خوابش ببره و نیاد توی آسمون ، خیلی خیلی بد میشه
توی دلش دعا کرد خدایا هیچ وقت هیچ وقت آقا ماهه خوابش نبره
داستان کودکانه ماه
زینب السادات حسینی فر
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.